جوان خیلی آرام و متین به مـرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت:ببخشید آقا!
من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مـرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بـود،مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت،یقه جوان را گرفت و عصبانی،طوری که رگ گردنش بیرون زده بود،او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی،مگه خودت ناموس نداری گ...میخوری تـو و هفت جد آبادت…خجالت نمی کشی؟
جوان امّا،خیلی آرام،بدون اینکه از رفتار و فحش های مـرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد،همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر میخوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین،دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن،من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم…حالا هم یقمو ول کنین،از خیرش گذشتم.
مرد خشکش زد…همانطور که یقه جوان را گرفته بـود،آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد...
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 361
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4